سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

سلام حسن جان . نمیدونم الان حالت چطوره ولی ممطمعنم خدا ارحم الراحمینه...امیدوارم روحت قرین رحمت و آرامشم باشه داداش ...
این چند ساله شرایط خیلی سختی رو تحمل کردیم ، ده سال هزار تا بغض رو قورت دادیم از درون شکستیم و داغون شدیم ولی دم نزدیم. چه سناریو عجیبی بود! نمیدونم چه حکمتی داشت! همین که تو رفتی اسماعیل از راه رسید ، حالا اسماعیل از دنیا رفته و تورو پیدا کردیمم..راستش این روزا دل تنگی داره خفه ام میکنه ، همه جا دنبالت گشتم و آخر تو بهشت رضا پیدات کردم! خیلی بی وفایی کردی ، خیلی ...

 






تاریخ : شنبه 102/8/13 | 9:5 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

برای کسی که
میفهمد
هیچ توضیحی لازم نیست
و
برای کسی که
نمیفهمد
هر توضیحی اضافه است

آنانکه میفهمند
عذاب میکِشند
و
آنانکه نمیفهمند
عذاب می دهند

مهم نیست
که چه “مدرکی” دارید
مهم اینه
که چه “درکی” دارید

مغزِ کوچک
و دهانِ بزرگ
میلِ ترکیبیِ بالایی دارند

کلماتی که
از دهانِ شمابیرون می آید
ویترینِ فروشگاهِ شعورِ شماست

پس

وای بر جمعی
که لب را
بی تامل وا کنند

چرا که

کم داشتن و زیاد گفتن
مثلِ
نداشتن و زیادخرج کردن است!

پس نگذارید

زبانِ شما
از افکارتان جلو بزند!!!

پروفسور سمیعی






تاریخ : شنبه 102/7/15 | 10:3 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

روشنائی پیش میآید

و مرا در بر میگیرد

دنیا زیباست

و دستانم از اشتیاق سرشار

نگاه از درختان بر نمیگیرم

که سبزند و بار آرزو دارند

راه آفتاب از لابلای دیوارها میگذرد...

ناظم حکمت






تاریخ : دوشنبه 102/7/3 | 8:48 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

نعیمه جانم سلام

شاید امروز سخت ترین روز زندگی ام را تجربه کردم!
هر روز دلم کوچک و کوچک تر میشود، آنچنان که با تقه ای فرو میریزم..

چه سخت است ، حقیقی ترین خواهر دنیا را مجازی داشته باشم!

 تمام عمر را هم که با هم باشیم ، باز وقت رفتن هزاران حرف نگفته هست...

می دانم که خودخواهی بزرگیست که نرفتنت را بخواهم
پس پروانه وار با فراغبال بپر و باقی خودت را زندگی کن...

ریشه کن و گل بده

هرکجا که باشی من عطر حضورت را تا ته سرخواهم کشید

میدانم که جایی در قلبم همیشه از آن تو خواهد بود.

دوستدارت الهه






تاریخ : چهارشنبه 102/4/21 | 12:7 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

یک روز

من سکوت خواهم کرد،

و تو آن روز برای اولین بار

مفهوم "دیر شدن" را

خواهی فهمید..

*حسین پناهی






تاریخ : چهارشنبه 101/8/18 | 10:14 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

بیهوده انتظاری بود

از قاصدک

خبری نیامد

اکنون دلبسته ام

به پرندگان مهاجر

آنان که غم فراق می دانند

شاید سالی بگذرد 

و بیایند

نشانی از تو آورند...

حیدر ولی زاده 

مامانو پیر کردی . زود تر بیا 






تاریخ : چهارشنبه 101/3/18 | 12:7 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

گاهی آنقدر بدم می آید
که حس میکنم باید رفت
باید از این جماعت پُرگو گریخت
واقعا می گویم
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،
ازاین جهانِ بی جهت که میا،که مگو،که مپرس!
گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم،
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده،کیستم، اینجا چه می کنم.
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست،فاصله ای هست،فردایی هست.
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام.
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم...بروم.
و می روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا...؟!
کجا را دارم? کجا بروم؟


 سید علی صالحی






تاریخ : چهارشنبه 100/8/19 | 5:50 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

صدای رعد که پیچید

دلم به یک باره فرو ریخت..

شاید آن شب

باران بهانه ای بود

تا لب باغچه ی عادت بنشینم 

و از شوق 

هی صدایت کنم...

"قاصدک"






تاریخ : پنج شنبه 100/7/29 | 11:54 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمـــه بیـزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم

آوار پریشانی‌ست، رو سوی چه بگریزیم؟
هنگامه‌ی حیرانی‌ست خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا»
کـوریم و نمی بینیم، ورنه همــــه بیماریم

دوران شکوه باغ، از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف، خشکیده و بی‌باریم

دردا کـه هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را
تیغیم و نمی بّریم ، ابـریم و نمی باریم

ما خویش ندانستیم، بیداری‌مان از خواب
گفتند که بیدارید ، گفتیـم که بیـداریم !

مــن راه تو را بستـه ، تو راه مــرا بستـه
امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریـم


حسین منزوی

 






تاریخ : دوشنبه 100/4/14 | 6:32 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

تو پروانه ای ترین حال این روزهای منی...

مرا با خود به طراوت آن روزهایمان ببر

تا روی گل های دفتر نقاشی کودکی ام بنشینم...

مرا به حیاط خانه بی بی جان ببر
تا روی گل های شمعدانی لب طاقچه بنشینم و بازی کودکی هایمان را ببینم ...

تو پروانه ای ترین حس این روز های من ...

می آیی.. می پری و بعد قطره قطره از چشمانم می چکی ...

*قاصدک*






تاریخ : سه شنبه 100/3/11 | 5:8 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.